نازیتا نفس مامان نازیتا نفس مامان ، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

خاطرات کودکی نازیتا

موندم چیکار کنم؟

سلام به همگی و دختر گلم. عزیزم یه چند وقتیه خیلی بد اخلاق شدی (یا به قول خودت  بدلاخ ) اصلا" حرفمو گوش نمیدی و بعضی وقتها لج بازی در حد المپیک با چند نفری که صحبت کردم میگن بچه ها تو این سن یه خورده حرف گوش نکن میشن اگر هم بعضی وقتها از کوره در برم عصبانی بشم سرت داد میزنم بعد میبینم تو هم تو بازیهات با عروسکهات همین برخورد رو میکنی و خیلی پشیمون میشم از این کارم .چند وقت پیش شیطنت کردی من هم عصبانی شدم دعوات کردم و چشمو که در آوردم میگی  مامان چشات خیلی وحشتناکه  اینقده خندم گرفت.خیلی از این بابت نگرانم نمیدونم چیکار کنم بعضی وقتها میگم حتما" من بلد نیستم بچه تربیت کنم خیلی دلم میخواد با یه روانشناس صحبت کنم و...
26 تير 1393

عکسهای نازدونه2

سلام به جیگر مامان.اول میخواهم یه کم از کارهات و حرفهات برات بنویسم . چند شب پیش اومده بودی روی تخت ما پیش من دراز کشیدی من هم بغلت کردم به من گفتی ولم کن بغلم نکن انگار من شوهرشم منو میگی هنگیدم آخه تو یه ذره بچه اینا چیه که میگی گوشیمو میخاستم گفتم نازیتا برام میاری میگی من نمیتونم برو برای خودت یه دختر بخر بره برات بیاره داشتی بستنی میخوردی کاکائو رو نمیخوردی به من گفتی مامان تو بخور گفتم من روزه دارم نمیتونم میگی باسه چی گفتم چون روزه دارم نمیتونم چیزی بخورم میگی خوب منم روزه دارم ولی همه چیزو میخورم عکسهای نازدونه مامان این ژستهارو خودت میدی     &nb...
19 تير 1393

رمضان 93

امسال چهارمین ماه رمضان گل دختری منه .امروز موقع نماز ظهر با هم رفتیم مسجد اولش کنار وایسادی و هر کاری که من میکردم تو هم انجام میدادی ولی چهار رکعت دوم دیگه حوصلت سر رفته بود هی ورجه وورجه میکردی و میگفتی مامان دیگه بریم خونه . آماده شدی بریم مسجد.       تو مسجد مثلا داری نماز میخونی   قبول باشه دختر نازم نازیتا سر سفره افطار موش موشی عاشق پنیری   ...
14 تير 1393

دخترم دیگه خودش میره حمام

سلام به تک گل باغ زندگیم عزیزم چند وقتیه میگی تنهایی بری حمام یکی دو بار تنها رفتی یه خورده که آب بازی کردی بعدش من شستمت ولی این بار به من گفتی اصلا تو نیا خودم شامپو میزنم منم بهت اجازه دادم تو هم کلی ذوقیدی     ...
10 تير 1393

عکسهای جا مونده از قبل

سلام دخملی یه سری از عکسها هست که جامونده از بچگی میخواهم بزارم تا ببینی.               اینجا تولد مهرشاد (پسر عمه)     عزیز و بابا بزرگ داشتن از مکه میومدن ما هم یه تولد کوچولو و خودمونی گرفتیم خونه عزیز اینا گرفتیم   اینجا هم تولد آیدین تو بغل مادر جون     دست تو بینی کار نینی             ...
9 تير 1393

آخر هفته تو کیاسر

سلام به دختر گل مامان. الان که دارم برات مینویسم تو پیش بابایی خوابی و فردا اول ماه رمضان من هم طبق هر سال تا سحر بیدارم. غروب پنجشنبه به همراه دوستامون رفتیم کیاسر شب رو خونه دوست بابایی بودیم تو با بچه ها کلی بازی کردی ساعت دو سه بود که خوابیدی و فردا بعد از خوردن صبحانه رفتیم طرف روستای الندان که خیلی جای با صفایی بود و بعد غروب موقع برگشتن به ساری رفتیم دریای فرح اباد که خیلی بهت خوش گذشت وکلی  آب بازی کردی باباجون به زور از آب اوردت بیرون . این هم از عکسهای این دو روز.پایین خونشون سوپر داشتن خوش بحال شما بچه ها شده بود هر چی که میخواستین بر میداشتین .این هم مهراسا کنار تو   ...
8 تير 1393

این روزهای من و نازیتا

سلام به تنها بهار زندگیم عزیزم هر چی از شیطونی و بلبل زبونی و شیرین زبونیهات بگم بازم کمه چند وقت پیش خونه مادر جون بودیم هی به دایی میگفتی گوشیتو بده بازی کنم اونم با گوشی کار داشت بهت میگفت یه لحظه صبر کن بهت میدم تو دیگه عصبانی شدی و رفتی زرنگی کنی و به دایی کلک بزنی گفتی دایی اون گفت بله بهش گفتی بیا گوشیتو با گوشی مامان من عوض کنیم (آخه گوشی من برنامه خور نیست و بازی نداره ) دایی منو صدا کرد گفت بیا ببین نازیتا چی میگه کلی خندیدم از کارت  روی خوشخواب اتاقمون بپر بپر میکردی گفتم نازیتا نکن خوشخواب میشکنه گفتی چی بشقاب من گفتم نه خوشخواب گفتی دوباره هم گفتی بشقاب مثلا" خواستی ازم ایراد بگیری و کلی هم خنده می...
1 تير 1393
1